در این دنیا کسی یار کسی نیست ما تجربه کردیم کسی غمخوار کسی نیست
اره فک کردم راستش شما پسر خوبی هستین اما من نمیتونم رابطه ای با کسی داشته باشم و
جوابم به درخواستتون منفیه و دیگه هیچی نگفت و رفت اعصابم خورد شده بود نرفتم سر
کلاس برگشتم خونه همش تو فک بودم که چرا قبول نکرد داشتم دیوونه میشدم با خودم عهد
کردم تا راضیش نکنم دس بردارش نباشم دیگه هیچی برام مهم نبود تنها کارم شده بود
راضی کردن زهرا یه روز براش یه هدیه گرفتم خواستم جلو همه بچه های کلاس بهش
بگم که بهش علاقه دارم هدیه رو گرفتم و بردم سر کلاس تقریبا نیمی از بچه های کلاس
اومده بودن منتظر بودم همه بیان دوست زهرا چشمش به هدیه افتاده بود صدام کرد گفت اقا
احسان یه لحظه میشه بیاین بیرون کارتون دارم منم گفتم باشه و دنبالش رفتم بیرون گفت
من میدونم میخواین چیکار کنین مطمئن باشین اگه اینکارو بکنین دیگه محاله زهرا
باهاتون دوس بشه اون هدیه رو ندین بهش و کاری نکنین زهرا ازتون متنفر بشه منم گفتم
من هیچی نمیفهمم من فقط میخوام دلشو بدست بیارم هیچیم برام مهم نیس گفت باشه ولی
هرچیزی راهی داره گفتم شما راهشو بگو گفتش شما صبر کنین من باهاش حرف میزنم
شاید راضیش کردم گفتم قول میدیدن؟ گفت قول نمیدم اما سعی می کنم شما فعلا صبر کنین
شاید من یه کاریش کردم گفتم باشه پس من واگذارش کردم به شما اومدم کلاس نشستم
چند روز گذشت هر روز به دوستش میگفتم چی شد؟ میگفت فعلا صب کن یه روز داشتم
میرفتم سر کلاس که یکی تو راه رو صدام کرد برگشتم دیدم دوستشه برگشتم گفت مژده
بدین گفتم راضیش کردین؟ گفت نه گفتم پس مژده برا چی میخواین؟ گفت راضی شده اما نه
به طور کامل چون زهرا گفته باید قبلش با خودتون بحرفه و شرایطشو بگه منم گفتم ایول
به شما حالا من چه جوری تشکر کنم از شما؟؟ گفت نمیخواد تشکر کنین فقط عصر سااعت
پنج تو همین پارک باشین منم گفتم ای به چشم اون روز زهرا نیومده بود منم اون جلسه
همش تو رویا بودم که چیکار کنم و.. ساعت خیلی دیر میگذشت با خودم گفتم حالا اگه من
کار نداشتم مثه فر فره ساعت میرفت خلاصه ساعت شد چهر و نیم منم رفتم تو پارک
نشستم پنج دقیقه مونده بود به پنج که از دور چشمم بهش افتاد دیدم داره دنبال من میگرده
منم فورا رفتم پیشش و سلام احوال پرسی کردم و.. زهرا گفت راستش من نیومدم اینجا که
جک بگم اومدم شرایطمو بگم که اگه قبول کردین با هم باشین منم گفتم میشنوم و رو چمن
نشستیم زهرا گفت من از اون دخترا نیشتم دم به دقیقه بیام سر قرار از اونا نیستم که اگه
شما بعضی درخواست ها بکنین و منم قبول کنم من تو یه خانواده ابرودار بزرگ شدم و
خیلی چیزا برام مهمه شما هم اگه میخواین با من باشین من مشکلی ندارم اما من یه رابطه
درست رو میخوام بدون هیچ بهانه ای منم گفت همین؟ گفت اره گفتم قبوله اصلا هرچی شما
بگی بعدش یکم حرف زدیم و گفتم نمیخوای شماره همو داشته باشیم؟ که گفت این شماره منه
شمارشو ذخیره کردم اومدم شماره خودمو بدم که بلند شد گفت من باید برم گفتم باشه خودم
بهتون اس میدم تا شمارمو داشته باشین از هم خداحافظی کردیم خیلی خوشحال بودم که
تلاش چند ماهم به بار نشست راستش من اوایل زهرا رو فقط برا سرگرمی میخواستم و نیتم
داشتم تلافی اون روز رو هم که جواب رد داد سرش در بیارم رفتم خونه شب بهش اس دادم
یکم حرف زدیم ولی خب یکم فضا سنگین بود تا یه مدت زهرا خیلی سنگین جواب میداد
منم کم کم سعی کردم که کاری کنم راحت باشه دوماه گذشت دیگه منو زهرا خیلی صمیمی
شده بودیم زهرا خیلی دختر خوبی بود اصلا اون چیزی که تو دانشگاه بود رو نشون نمیداد
خیلی شوخ طبح و پر انرژی بود شب و روزم شده بود زهرا و شوخی هاش خیلی بهم
دلبسته بودیم تقریبا تمام دانشگاه فهمیده بودن که منو زهرا چقد همو میخوایم دوسال از
رابطمون گذشت و تو این دوسال منو زهرا جدانشدنی بودیم و طبق قولی که به زهرا داده
بودم همه شرایطی که گفته بود رو مو به مو اجرا کردم یعنی جز تو دانشگاه منو زهرا
فقط ماهی یه بار بیرون باهم قرار میذاشتیم ولی خب با این شرایط بدجور همو میخواستیم
یه روز گفتم زهرا میای پارک کنار دانشگاه گفت اره حاضر شدمو رفتم اونجا رفتیم
یه جایی نشستیم که تقریبا دیدش کم بود گفت حالا چرا اینجا گفتم هینجا خوبه کسی هم ما
رو نمیبینه زهرا نشست حدود نیم ساعت گذشت گفتم زهرا ؟ گفت چیه گفتم درسته من بهت
اون اوایل قول دادم ولی اجازه میدی بخاطر وجودت پیشویت رو ببوسم اولش گفت نه که
یکم بعدش راضیش کردم و پیشونیشو بوسیدم گفتم توام لپ منو ببوس؟ با تعجب گفت
چی؟؟؟ گفتم همین که شنیدی گفت نه اصلا گفتم میدونم بخاطر من قبول می کنی زهرا لپمو
بوسید ولی خب دیگه همه جای بدنش از سترس میلرزید از هم خداحافظی کردیم و
برگشتیم خونه رابطه ما شد سه سال و علاقه بیشتر. یه مدت بود که سر درد های خیلی بدی
میگرفتم یعینی جوری بود که از پا میافتادم که به اصرار پدر و مادرم رفتم دکتر ازمایش
دادم گفتن هیچی نیس ولی روز به روز بیشتر میشد رفتم تهران رفتم یه بیمارستان پیشرفته
اونجا ازمایش دادم جواب ازمایش رو بردم پیش دکتر دکتر گفت کسی همراهته؟ منم برا
اینکه دکتر اگه چیزی هست رو به خودم بگه به دروغ گفتم نه کسی نیس گفت ببینید گفتن
این حرف خیلی سخته شما یه بیماری لاعلاج داری اسمشم ای ال اس هستش گفتم حالا این
یعنی چی؟ گفت به مرور زمان کل بدنتون از کار میافته و فوت می کنین گفت اولشم از
نخاع شروع میشه دیگه دنیا رو سرم خراب شد همش اشک میریختم اومدم بیرون مامان
بابام اومدن گفتن چی شده هیچی نگفتم فقط اشک میریختم رفتن داخل و دکتر همه چی رو
بهشون گفت مامانم از خودم بدتر بود برگشتیم شهر خودمون تو فک بودم چطور به
زهرا بگم؟ چطور حالیش کنم این عشق به سرانجام رسید؟ فک دل کندن از زهرا دیوونم
کرده بود برگشتیم خونه تو خونه حالا کارای داداشم و خواهرام بماند زهرا اس داد که
برگشتی؟ گفتم اره گفت خب چی شد گفتم هیچیم نیس گفت خب خداروشکر دیگه مامان بابام
همش مراقبم بودن شب به این فک میکردم که چطور به زهرا بگم گفتم زهرا فردا بیا
بیرون با ماشین میام دنبالت چنتا حرف مهم دارم گفت قول دادیم. گفتم خیلی مهمه بحث نکن
گفت باشه میام فردا رفتم پیشش تو ماشین زهرا گفت خب حرفتو بگو از شهر خارج شدم
هیچی نمیگفتم گفت کجا میری؟ تو قول داده بودی و.. منم زدم کنار بغض گلومو گرفته بود
زدم زیر گریه که زهرا گفت چی شده؟ گفتم زهرا من دارم میرم گفت کجا گفتم اون دنیا
گفت خفه شو چی داری میگی؟ ازمایشو نشونش دادم و همه چی رو بهش گفتم دیگه زهرا
غیر قابل کنترل شده بود هرچی میگفتم بسه زهرا بسه ولی ول کن نبود همش اشک
میریخت و گریه میکرد گفتم زهرا دکتر گفته نهایتش دوسال زنده بمونم تو رو خدا فراموشم
کن فک کن بهت خیانت کردم نمیدونم یه جوری منو از زندگیت پرت کن بیرون شاید من
فردا فلج شدم دیگه نمیام بیرون دستام از کار میافته نمیتونم اس بدم تو رو خدا فراموشم کن
زهرا گفت نمیشه من چطور میتونم سه سال خاطره و خوبی رو فراموش کنم یکم اوضاع
خوب شد زهرا رو رسوندم دم در خونشون از هم خداحافظی کردیم که زهرا گفت من ول
کن نیستم مطمئن باش اومدم خونه شب خوابیدم اونم چه خوابیدنی پر از اشک صبح چند
روز گذشت با زهرا فقط تلفنی میحرفیدمو اشک میریختم خلاصه قانعش کردم که دیگه
سراغم نیاد که زهرا گفت باشه فقط برا بار اخر بیا خداحافظی کنیم منم گفتم باشه رفتیم تو
همون پارک کنار دانشگاه زهرا چشماش پف کرده بود محکم بغلم کرد داشتم میمردم هیچ
حرکتی نکردم گفت احسان بدون تو من چیکار کنم؟ ازش خواستم بی من غصه
نخوره و به زندگیش ادامه بده برگشتم خونه حدود دو هفته گذشت یه روز شب خوابیدم
صبح دیگه نمیتونستم بیدار بشم هرکاری میکردم نمیتونستم مادرمو صدا کردم اومد چشمش
که بهم افتاد شروع کرد به جیغ و داد زنگ زدن امبولانس خلاصه با امبولانس منو اوردن
تهران و پیش همون دکتر که دکتر گفت بیماریش جوریه که از دست هیچکس کاری برنمیاد
شما میتونین برا مراقبت بیشتر بیاین تهران زندگی کنین من از اون روز دیگه نه زهرا رو
دیدم نه شهرمونو الانم رو ویلچرم
خوشحالم که حداقل قبل از اینکه دستامم از کار نیفتاده این داستانو نوشتم که شاید زهرا یه روز وارد این وب
شد و داستانشو خوند بدونه من اون دنیا هم منتظرشم تا بدونه چقد دوسش دارم و الان که
دارم این داستانو مینویسم از دلتنگی میمیرم. از همه میخوام برام دعا کنین راحت بمیرم. از
خوندن بعضی مطالب این داستان فهمیدم که شاید کسی رو حقیقت داشتن این داستان شک
کنه فقط میتونم بگم من شاید زنده نباشم
به هر حال من داستان زندگیمو نوشتم امیدوارم که باور کرده باشیم و ارزو می کنم
تو این دنیا هیچکس به درد من دچار نشه و مرگ تدریجیش رو نبینه. خداحافظ. راستی
زهرا اگه خوندی بدون دوست دارم
دوستان این بود داستان داداش احسان براش دعا کنید که شفا پیدا کنه
خدایا همه مریضارو شفا بده اااامین
نظرات شما عزیزان:
اه اه بابا جمع کن این قلب هارو اصن نمیشه مطلبو خوند اینقد قلب میباره چشام سوخت جمعش کن بابا.gif)
پاسخ:چشم حتما کمشون میکنم
.gif)
پاسخ:چشم حتما کمشون میکنم
ان شاالله که خوب میشه واقعا خیلی واسش ناراحت شدم
پاسخ:مرسی عزیزم.براش دعا کن
پاسخ:مرسی عزیزم.براش دعا کن
?-†?êmê§ |